زمان خاتمی بود که پائولوکوئلیو آمده بود ایران و حتی توی پاساژهای تجریش هم پوسترش را زده بودند و بعد هم موج نوشته هایش راه افتاد و صحبت حدیث نفس یا به قول کوئلیو افسانه شخصی!

خدا وکیلی یک جاهایی پیاز داغ عرفان اش دماغ آدم را می زد. و کیمیاگرش برای من چیز دندان گیری نبود.

اما کتابی که از کوئلیو روی من تاثیر گذاشت، " تصمیم ورونیکا به مردن " بود.

در این کتاب کوئلیو آن چیزی را که می خواست بگوید خوب گفته بود! و برای جوان های ایرانی که اپیدمی پوچی و هیچی به جانشان افتاده کتاب خوبی است برای بازخوانی.

ورونیکا همه چیز زندگی اش خوب است اما یکنواخت و خسته کننده، خودکشی می کند اما خودکشی نافرجام است و در آسایشگاه است که چشم باز می کند و متوجه می شود عامل این دلزدگی از زندگی خیلی ساده بوده: وقف نکردن خود برای تحقق آرزوهایش

همه ما وقتی می خواهیم به سمت رویاهایمان حرکت کنیم این ترس وجودمان را می گیرد که اگر نشد چه؟یا دیگران چه خواهند گفت؟ و امکاناتی را که زندگی در اختیارمان گذاشته می چسبیم و از فعالیت باز می ایستیم و فعل پذیر می شویم.

خواهر یکی از دوستانم مثال ورونیکای کوئلیو بود. می خواست ادبیات بخواند، اما پزشک شد. بعد از سال ها طبابت یک روز مطب اش را تعطیل کرد، بهم ریخت و خانه نشین شد و بعد از دوره ای افسردگی شدید حالا تصمیم گرفته از اول شروع کند و حالا دانشجوی ادبیات است.