راز بزرگی که در ما جاری است ...
سهراب می گه :
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
خواهر بزرگم را بیشتر از همه بخاطر روح بزرگش دوست دارم.
یادش بخیر آن زمان که می رفتم خیابان ایتالیا، درمانگاه دانشکده شان و کنار یونیتش صندلی
می گذاشتم و تماشایش می کردم و لذت می بردم از منش و احترامی که برای بیمارها قائل بود.
بچه ها را هم خوب تحمل می کرد، بچه ها دندانپزشک ها را خیلی زجر می دهند و بواسطه ترسشان، کار بچه ها با دندانپزشک به جدال می ماند. اما او خیلی خوب آنها را درک می کرد، ترسشان را کم می کرد و با صبوری به همکاری وا می داشتشان و همیشه هدیه کوچکی داشت برای رام کردنشان
یک روز خیلی پکر بود، علت را که پرسیدم گفت جلوی در درمانگاه پیرمردی را دیده که اشک می ریخته، علت را پرسیده و طرف گفته داخل درمانگاه کسی به حرفش درست توجه نکرده و طوری با او رفتار شده انگار چون پیر است باید برود بمیرد.
داستان پیرمرد را که می گفت خودش بغضش گرفته بود، می گفت فقط کمی توجه به یک آدم پیر و تنها، می تواند کلی طرف را به زندگی امیدوار کند. و این را چرا عده ای نمی فهمند و این کم را هم دریغ دارند؟
آخ خواهر جان، دلم تنگ شده برای تو که کلی دوری با آن قلب مهربانت
بهزاد ر یاضی