آخ  ...خاطرات!

دکتر می گفت سعی نکن خاطراتتو زنده کنی - چون شکوه وقتی زنده بودند را نخواهند داشت و آنچه عایدت می شود دلتنگی است.

یکبار که در قبرستان ناوادویچی مسکو قدم می زدم در جوف دیواری گلدان های زیادی دیدم که عکس هایی رویشان نصب کرده بودند. بعدها فهمیدم به اینها می گویند "اورنا س پراخم" (گلدان های خاکستر) اما آن موقع نمی دانستم - یکی از گلدان ها را برداشتم - عکس دختر زیبایی بر رویش بود - از این قیافه های اصیل قبل از جنگ جهانی دوم - در گلدان را باز کردم - روبان پوسیده داخل گلدان را کنار زدم و چند تکه استخوان دیدم - وحشت کردم - گلدان را سر جایش گذاشتم - نگاه دختر اینبار قلبم را سوراخ کرد.

لامصب خاطره بازی همان حس را برایم زنده می کند. ما ایرانی ها خیلی آدم های خاطره بازی هستیم. شاید یکی از خوبی های اینکه فیس بوکی نبودم هرگز - و نخواهم شد- همین باشد. اینکه بیخود چیزهایی را که نیستند برای خودت زنده کنی و سر بکشی داخل چند و چون زندگی آنهایی که یک زمانی می شناختی

نمی دانم چه چیزی هستند این خاطرات - مثل صدای نی غوطه ور می شوی داخلشان بعد یکدفعه غمت می گیرد. شاید از خواب دیشب بود یکدفعه یاد عید نوروزی افتادم که آقاجون بهمان عیدی می داد. پانصد تومان داخل پاکت - اسممان را می خواند و رژه کنان می رفتیم پاکت را بگیریم - سرکار خانم هاله خانم - جناب آقای بهزاد آقا

زنگ می زنم به مامان جون - سرش گیج می رود - آقا همانطوری داخل رختخواب است - می گوید کاش بودی می رفتیم پارک - می گویم دیشب خواب آقاجون را دیدم.

نکند من هم پیر شده ام؟  ۲۷ سالم شده - باورم نمی شود - انگار خیلی است!

 

فرصتی بی شرمانه کوتاه

 

این روزها خیلی خیلی حالم خوب است. نمی دانم بخاطر مرتب ورزش کردن است، یا پر رنگتر شدن روابط اجتماعی یا فرصت کتاب خواندن یا هر روز دریا را دیدن

قشم که بودم وقت ورزش کردن نداشتم و آدمی که ساعت ها حرف برای گفتن داشته باشیم هم نبود(هرچند آدم های مهربان زیادی در اطرافم بودند) دریا را هم زیاد نمی دیدم. فقط کتاب بود و هرچند خوب بود ذیگر زیادی فرو می رفتی در خودت ... اما کیش داستان دیگری است.

... آدم هر طور که توانست بعنوان یک وظیفه باید روحیه خودش را خوب نگه بدارد، حالت که خوب باشد امیدوارتری و تازه می فهمی به قول شاملو " زندگی به طرز بی شرمانه ای کوتاه است " و در این فرصت کوتاه حیف که اوقاتی به بیهودگی حاصل از ناامیدی بگذرد.

 

 

هندسه

 

هندسه را خیلی دوست داشتم.

چون با تصویر همراه بود و قابل تصور

من هرچیزی را که با تصویر همراه باشد زود یاد می گیرم. دبیر هندسه مان در دبیرستان آقای کافی بود. چنان زیبا با گچ کمان می زد و عمود منصف رسم می کرد که آدم کیف می کرد. پیپ می کشید و همیشه بوی توتون پیپ می داد و موهایش را خیلی تابلو پرکلاغی رنگ می کرد. آخ یادش بخیر چقدر دوست داشتنی بود این پیرمرد مو مشکی!

قضیه حمار را که درس داد - خری که راه کوتاه تر را انتخاب می کند - یکی از بچه ها پرسید مگر خر نیست؟ و آقای کافی گفت چرا اما با همه خریتش باز این را می فهمد که باید راه کوتاهتر را انتخاب کند!

شنیدم دیگر موهایش را رنگ نمی کند.

شنیدم پسر جوانش فوت کرده و در گوش یکنفر گفته: آدم وقتی پدر و مادرش فوت می کنند یادش می رود اما بچه اش که فوت کند هیچوقت یادش نمی رود.

نمی توانم با موهای سفید تصورش کنم. کاش معلم دوست داشتنی مان روزهای زیباتری داشت.

همه مان پیرمرد مو مشکی را دوست داشتیم و اگر کسی می دیدش که در آبدارخانه مشغول پیپ کشیدن است دیگران را خبر می کرد برای تماشا ...

 

اینطوری هم می گن ....

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
شیخ بهایی