پسر عمه ام بچه خلاقی است. از این بچه ها که مدام در حال چیز ساختن هستند و حتی میوه که جلویشان بگذاری قبل از خوردن میوه یک چیزی درست می کنند.

با دنیایش آشنا هستم و نگرانم که در این کشور که هنر و خلاقیت را هنوز با عینک تفنن می نگرند، و هنوز تفکر جهان سومی سبب می شود دکتر و مهندس شدن را جامعه در سر هر استعدادی یکوبد، استعداد پسرعمه هم عقیم بماند.

سنی از او بگذرد و به سی سالگی که رسید تازه بفهمد باید به دنبال عشقش برود.

یک بار از من خواست در دفترش چیزی برایش بنویسم.

نوشتم: سینا جان در این مملکت دکتر و مهندس خیلی زیاد شده، تو سعی کن چیز جالبتری شوی چون تو خلاقی و حیف توست که آدم متفاوتی نباشی ...

و توصیه کردم تا می تواند بیرون از کلاس درس را جدی بگیرد.

 

یکی از افسوس های خودم این است که چرا بیشتر ،کلاس های دانشگاه را نپیچاندم و چرا کمتر استادها را جدی نگرفتم؟ (باز هم کمتر از آن میزانی که می گرفتم!)

وقتی همه باتفاق اشتباهی را جدی می گیرند، شوخی با آن اشتباه خطر بزرگی در نظر جمع جلوه می کند.

اما باید خطر کرد.