یک سالی که در صومعه بودم ...

 

 

هفت سال پیش وقتی ۱۸ سالم بود بیشتر روزهایم را در صومعه راژدستوینکا گذراندم ...

تقدیر تاریخی را هم نباید در هر تجربه ای که انسان می کنه نادیده گرفت .

صومعه راژدستوینکا قدیمی ترین صومعه مسکو است . این صومعه را تزار ایوان مخوف به مناسبت تولد پسرش بنا کرد.( راژدستوینکا یعنی میلاد ) .. کمونیست ها که آمدند سر کار زدن صومعه رو درب و داغون کردند . کلیسا را کردند انباری ... روی قبرستون صومعه یه مدرسه ساختند و یه کلینیک دندانپزشکی هم اونجاراه انداختند ! بعد از فروپاشی کمونیسم دوباره کلیسای صومعه فعال شد ... یعنی صومعه حیات چندگانه ای پیدا کرد ...

اشکولا ( مدرسه ) جایی که من زبان روسی می خوندم ته صومعه روی قبرستون ساخته شده بود .. آنا پترونا پیرزنی که به من زبان روسی درس می داد هر روز صبح دعایی می خوند و آخرش می گفت : خدا مارو ببخشه که رو استخون مرده ها نشسته ایم ! پشت مدرسه هنوز یه سنگ قبر هست به تاریخ ۱۷۶۳

میلادی که تنها سنگ باقیمانده قبرستون بود .....

 

یادم نمی ره هر روز ۹ ساعت زبان می خوندیم و هر سه ساعت فقط ۱۵ دقیقه استراحت داشتیم .. یه شکنجه واقعی بود ... من اون ۱۵ دقیقه رو می رفتم تو کلیسا می نشستم و به دعای راهبه ها گوش می دادم .. چهره شون مثل من غمزده بود اما من فقط یک سال رو اونجا گذروندم و اونها محبوسین ابدی صومعه بودند ... همونجا می خوابیدن و هر صبح تو سرمای سخت برف های حیاط صومعه رو پارو می کردند .....

اما یه چیزی که اونجا داشت آرامش و سکوت عجیبش بود .. جایی جدا از دنیای بیرون ..درست  همونطور که تو کتاب ُمعنا در معماری غرب ُ نوشته :

.... درون صومعه ها سکوت و فروتنی و پارسایی حکمفرما بود . صومعه ها جزیره هایی منضبط و آرام بودند در دل جامعه ای در گیر و دار آشوبی سخت ...

 

خلاصه اینکه برای من روزهای سختی بودند و در عین حال متفاوت ... غبار نوستالژی سختی اون روزها رو پوشونده و اون خاطرات یه جوری شیرین و خواستنی شده اند ...

 

حاج آقای چهره ماندگار

 

یکی دو سال پیش وقتی برنامه چهره های ماندگار از تلویزیون پخش می شد خیلی خیلی خوشحال شدم که حاج آقا چهره ماندگار فلسفه شد ...

حاج آقا .... نمی دونم چرا بهش می گفتن حاج آقا مثلا نمی گفتن دکتر یا استاد ....

شاید چون چهره فهیم و مهربانش یک تقدس پدرانه ای داشت که این کلمه حاج آقا خیلی بهش می اومد ... انگار یه حاجی واقعی باشه واقعی ترین حاجی بی ریای موجود .

قسم می خورم که از فهیم ترین انسان هایی بود که دیده ام ...

 فهم درجه بالاتری از دانشه .. یه آدمی که دانش زیادی داره هم می تونه آدم بی شعوری باشه اما آدمی که با دانشش زندگی می کنه نمی تونه بی شعور باشه .... مثلا همه ما می دونیم غیبت کردن بده ولی این دانش باعث نمی شه غیبت نکنیم اما آدم فهیم غیبت نمی کنه ... آدمی که با دانشش زندگی می کنه

القصه ....

چندین سال پیش ( بیشتر از هشت سال ) تو یه باغی تو همدان بعد از شام دور یه میزی نشسته بودیم

... حاج آقای مذکور شمع مجلس بود و از گل و بلبل حرف می زد و همه شیفته کلام و مست بیانش مشغول گوش دادن بودن .... نوه حاج آقا هم که دختری پنج شش ساله بود روی پاش نشسته بود ...

یکدفعه این دختربچه روی لباس پدربزرگ بالا آورد و سرتاپای حاج آقا رو به گند کشید ... فکرشو کنید یه شخص متشخصی که همه دوستش دارن و بهش احترام می ذارن دچار چنین وضعی بشه ... همه ناراحت شدن  ... یه عده پریدن سمت حاج آقا که خدمتی کنن و سر و سامونی به وضع پیش آمده بدن ... حاج آقا در کمال آرامش و خونسردی لبخند ملایمی روی لب داشت و می گفت : طوری نیست .. غیر ارادی بود کار بچه ..... رفت و لباسش رو عوض کرد و برگشت و دوباره نوه اش رو نشوند روی زانوش ...

دختربچه که متوجه شده بود ناخواسته کار زشتی کرده که اینقدر خلایق به تقلا افتاده اند ..

با چشمهای اشک آلود گفت : آقاجون ببخشید لباستون رو کثیف کردم ..

حاج آقا نوه اش رو بوسید و گفت : نه عزیزم .. غصه نخور .. این لباس من خودش خیلی کثیف بود و می خواستم امشب بشورمش .. اینجوری بهتر شد .. زودتر ازش خلاص شدم

شاید کسی متوجه این صحبت بین نوه و پدربزرگ نشد .. اما من شدم و این صحنه بدجور به دلم نشست .... وقتی حاج آقا چهره ماندگار فلسفه شد بلافاصله این صحنه به یادم اومد و با خودم گفتم : الحق که چهره ماندگاری تو .......