آدم بودن سخت شده

رو به روم پشت میز آشپزخانه نشسته و با لبخند تلخی می گه :

آدم بودن تو این دوره و زمونه خیلی سخت شده بهزاد ، گاهی اوقات احساس می کنم اگه دنیا و روابط آدم ها با هم اینقدر پیچیده نبود  ،آدم خیلی بهتری بودم .

_ تو آدم خوبی هستی ، چرا بد باشی ؟ فقط یکمی زندگی رو سخت می گیری

_ آره ، الکی عصبانی می شم ، نمی دونم ..... آخ این زندگی هم خیلی چیز عجیب و غریبیه ، همش می خوای تغییر کنی و هیچ چیزی نیست که تازگی شو برات از دست نده ، انگار هیچی بدست نیاوردی

_ مطمئن باش تو این زندگی خیلی چیزای ارزشمندی پیدا می شه ، خصوصا اون لحظه هایی که یه کاری واسه یکی می کنی ، اون لحظه ها می مونه ، مثل الک کردن همه چیزایی که بدست آوردی می ریزه پایین اما اونا می مونن و با خودت می گی همچینم زندگی خالی نداشتم یه دو سه نفری رو خوشحال کردم

....... اون لبخند تلخ از روی لبش محو می شه و می گه :

_ آره ... آخ بهزاد آدمای لب مرز خیلی بدبختن ، یه بیابون که حتی یه پارک هم توش نداره ، گاهی اوقات که می زنم بیرون حتی می بینم جای نشستن هم نیست ، کفی های ماشین رو می اندازم رو خاک و خل و می شینم به بیابون نگاه می کنم ... اوایل همه مریض ها رو می شناختم و باهاشون سلام و علیک داشتم اما این روزا اینقدر سرمون شلوغه که حتی فرصت نمی کنم تو چهره شون نگاه کنم .... یه زنی هست که شوهرش مرده و پنج تا دختر داره ، گاهی شبا یواشکی برنج و روغن می ذارم تو آمبولانس و بدون اینکه بفهمن می ذارم در خونشون ....... چند روز پیش همونطور که داشتم یه مریض رو معاینه می کردم ، یکدفعه بهم گفت : مرسی آقای دکتر ، سرمو بلند کردم و دیدم همون زنه است ، گفتم : بابت چی ؟ خندید و گفت : مرسی

_ پا می شم که دوتا چایی بریزم و تو دلم می گم : نگفتم آدم خوبی هستی

..... ای خدا ، آدم بودن تو این زمونه خیلی سخت شده ، کمک کن از پنجاه تا چاهی که برای دوری از آدمیت هست لااقل تو یکی دوتاش نیافتیم که چیزی از آدم بودنمون باقی بمونه که دوتا کار خوب هم بکینم ...


کسی راز مرا داند .... ( بمناسبت 4 شهریور )


تو چند سال گذشته هر وقت فرصتی دست داده که برم طوس دقایقی رو هم کنار مزار اخوان ثالث گذروندم  ... واقعا دوستش دارم ... بمعنای واقعی  حماسه سرای دردها و رنجهاست

غرب آرامگاه فردوسی ، کنار موزه طوس ، سنگ قبر ساده ای که خیلی ها اصلا نمی بیننش ... اشکال نداره ..درد اخوان و شعرهاش خواه نا خواه با ماست ... بخشی از  روایت تاریخ کشور ماست

هنوز زهر نفرت در عروق خسته باقی بود ... از دروغ زشت و مشهور بزرگی ، نامش آزادی ...


... اتفاق افتاد .. اینکه موضوع پایان نامه ام رو طراحی مقبره برای اخوان ثالث بردارم ... و جالب اینکه استاد راهنمام خودش اجازه تدفین اخوان رو کنار مقبره فردوسی داده بود .. ( رئیس وقت میراث فرهنگی )

4 شهریور بیستمین سالمرگ اخوان ثالثه

من اون شعریشو دوست دارم که شاید بدونید کدومه .. مضمونشو می گم :

سه تا مردی که به یه تکه سنگ بزرگ می رسند ، روی تکه سنگ نوشته : کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند  ( تکه سنگ نماد زندگیه ... چیستی زندگی )

سه تا مرد با بدبختی و جون کندن سنگ رو بر می گردونن .. گرد و خاکی بلند می شه .. یکیشون می ره و پشت سنگ رو نگاه می کنه و بر می گرده و گیج و منگ می شینه .. دوتای دیگه می پرسن چی پشتش بود؟

پشت سنگ هم نوشته بود : کسی راز مرا داند ، که از این رو به آنرویم بگرداند !