بین نور و نوشهر بعد از جنگل سی سنگان جاده ای هست که به روستایی به اسم دیزی کلا می رسه ... چندین سال پیش که دو طرف این جاده پر از بوته های تمشک و داخل این بوته ها پر از گنجشک بود این جاده مسیر معرکه ای برای دوچرخه سواری بود ... من و برادرم این جاده رو رکاب می زدیم از بادی که به صورتمون می خورد لذت می بردیم و در انتها مثل دوتا جنازه کنار بقالی کوچولوی روستا می افتادیم و در همون حال یه دلستر خنک سر می کشیدیم که اونقدر لذت بخش بود که انگار از بهشت فرستاده شده بود .....
یه پسر بچه ای اون دور و اطراف بازی می کرد که خیلی بامزه بود و موهای مجعد خوشکلی داشت ... چهار سالش بود و پدر و مادرش از هم طلاق گرفته بودند .. بعضی اوقات که با پدرش از تهران می اومدند اون اطراف معمولا باباهه می خوابید و این بچه اون دور و اطراف پرسه می زد ..... یه روز ازم خواست جلوی دوچرخه بشینه ... سوارش کردم ... از بادی که به صورتش می خورد لذت می برد و می خندید و من از طرز خندیدنش کیف می کردم .......
رکاب می زدم و به کوه پر از درخت نگاه می کردم که یکدفعه یه تکه چوب رفت زیر چرخ و من باشدت به جلو پرتاب شدم ومحکم افتادم روی آسفالت ... بلند که شدم و برگشتم چند متر عقب تر دوچرخه افتاده بود روی پسر بچه و اون هم هیچ تکونی نمی خورد ...
انگار زمان ایستاد .. گاوی که علف می خورد خشک شده بود سر جاش... مردی که ازدور می اومد ایستاد ... برگ درختها تکون نمی خوردن... خونم داشت منجمد می شد ... وقتی بهش رسیدم و دوچرخه رو از روش برداشتم دیدم سالمه فقط طوری ترسیده که حتی نمی تونه گریه کنه پیشونیش یه خراش کوچولو برداشته بود توی اون چند ثانیه که بهش برسم انگار ده سال گذشته باشه ... حس کردم الانه که از حال برم ...بغلش کردم ... محکم بغلش کردم و با دستم سرشو چسبوندم به سینه ام ..... نمی دونم چرا اما یکدفعه زدم زیر گریه و یکم بعد اونم شروع کرد به گریه کردن و پاهاشو کوبید به شکمم که یعنی بزارم زمین ... گذاشتمش زمین ... چند قدم دست در دست هم راه رفتیم در حالی که هردومون هق هق می کردیم .. یکدفعه هق هقش بند اومد و گفت : این چیه ؟ یه بوته گوجه فرنگی کنار جاده بود ... گفتم : گوجه فرنگیه ......
کنار جاده نشستیم و گوجه فرنگی خوردیم ... ده بار توی دلم گفتم خدایا شکرت
چند متر دور تر دوچرخه ام هنوز روی زمین ولو بود ...
هر بار یاد اون لحظات می افتم .. از ته دل می گم خدایا شکرت