از سفر میام

از سفر میام ... یه سفر عجله ای پر هیجان .. از اون سفرهایی که می ری سوک سوک می کنی و بر می گردی ..............

بنظرم هیچ چیزی اتفاقی تو این دنیا رخ نمی ده ...

سوار یه پراید سفید از زرقان رد شدیم ... کوه های عجیبی دیدم .. یه دشت سرسبز وسیع و  ... یه مه جادویی که به سمت ما می اومد ... به راننده گفتم اینجا همیشه اینجوریه ؟ گفت : نه بخاطر بارندگیه

با خودم گفتم چه فرقی می کنه .. اینجا رو  همیشه همینطوری که الان می بینی تو ذهنت بیاد میاری ...

رفتیم ... خیلی رفتیم ... بالاخره به روستا رسیدیم .. یه سربالایی ... یه امامزاده سمت راست و یه در قرمز سمت چپ ..... در قرمز که باز شد با خودم گفتم خدا خوب بنده هاشو بازی می ده ... چقدر خوبه همیشه آدمو بازی بده .... من الان اینجام و هیچ چیز اتفاقی نیست

.... یه اطاق کاهگلی بود یه علاءالدین که قوری روش قل قل می کرد ... پدرش برام چایی ریخت .. مادرش برام کیک آورد و گفت برم از مدرسه بیارمش ؟ گفتم : نه از درسش می مونه

.... لای در قرمز ایستاده بودن و برام دست تکون می دادن .... وقتی خواستن برن تو دست انداختن گردن هم ..... این یعنی خوشحال بودن


جاده

بین نور و نوشهر بعد از جنگل سی سنگان جاده ای هست که به روستایی به اسم دیزی کلا می رسه ... چندین سال پیش که دو طرف این جاده پر از بوته های تمشک و داخل این بوته ها پر از گنجشک بود این جاده مسیر معرکه ای برای دوچرخه سواری بود ... من و برادرم این جاده رو رکاب می زدیم از بادی که به صورتمون می خورد لذت می بردیم و در انتها مثل دوتا جنازه کنار بقالی کوچولوی روستا می افتادیم و در همون حال یه دلستر خنک سر می کشیدیم که اونقدر لذت بخش بود که انگار از بهشت فرستاده شده بود .....

یه پسر بچه ای اون دور و اطراف بازی می کرد که خیلی بامزه بود و موهای مجعد خوشکلی داشت ... چهار سالش بود و پدر و مادرش از هم طلاق گرفته بودند .. بعضی اوقات که با پدرش از تهران می اومدند اون اطراف معمولا باباهه می خوابید و این بچه اون دور و اطراف پرسه می زد ..... یه روز ازم خواست جلوی دوچرخه بشینه ... سوارش کردم ... از بادی که به صورتش می خورد لذت می برد و می خندید و من از طرز خندیدنش کیف می کردم .......

رکاب می زدم و به کوه پر از درخت نگاه می کردم  که یکدفعه یه تکه چوب رفت زیر چرخ و من باشدت به جلو پرتاب شدم ومحکم افتادم روی آسفالت ... بلند که شدم و برگشتم چند متر عقب تر دوچرخه افتاده بود روی پسر بچه و اون هم هیچ تکونی نمی خورد ...

انگار زمان ایستاد .. گاوی که علف می خورد خشک شده بود سر جاش... مردی که ازدور می اومد ایستاد ... برگ درختها تکون نمی خوردن... خونم داشت منجمد می شد ... وقتی بهش رسیدم و دوچرخه رو از روش برداشتم  دیدم سالمه فقط طوری ترسیده که حتی نمی تونه گریه کنه پیشونیش یه خراش کوچولو برداشته بود توی اون چند ثانیه که بهش برسم انگار ده سال گذشته باشه ... حس کردم الانه که از حال برم ...بغلش کردم ... محکم بغلش کردم و با دستم سرشو چسبوندم به سینه ام ..... نمی دونم چرا اما یکدفعه زدم زیر گریه و یکم بعد اونم شروع کرد به گریه کردن و پاهاشو کوبید  به شکمم که یعنی بزارم زمین ... گذاشتمش زمین ... چند قدم  دست در دست هم راه رفتیم در حالی که هردومون هق هق می کردیم .. یکدفعه هق هقش بند اومد و گفت : این چیه ؟ یه بوته گوجه فرنگی کنار جاده بود ... گفتم : گوجه فرنگیه ......

کنار جاده نشستیم و گوجه فرنگی خوردیم ... ده بار توی دلم گفتم خدایا شکرت

چند متر دور تر دوچرخه ام هنوز روی زمین ولو بود ...

هر بار یاد اون لحظات می افتم .. از ته دل می گم خدایا شکرت

پیر شدم ولی تموم شد !!


تو این دوهفته واقعا متعجب شدم از این رو یی که صبر و تحملم داره ... واقعا از رو نمی ره ...

بعضی شبا اونقدر ایستاده کار می کردم راه می رفتم و رو نقشه ها فکر می کردم که پاهام بی حس می شدن و تعادلم رو از دست می دادم ... ولی بالاخره تموم شد .. یه ماکت یک پنجاهم هم از کار ساختم و مهندس هم اونقدر از کار ایراد گرفت و اونقدر من اصلاح کردم که جایی برای ایراد گرفتن نموند ... وقتی عینکشو می گذاشت رو نوک دماغش و سرشو نزدیک می کرد تو دلم می گفتم تورو جون مادرت دیگه ایراد نگیر پیرم کردی ... بعد مهندس می گفت : بیا یه کاری بکنیم ...(این بیا یه کاری بکنیم یعنی دوباره یه کاری رو تکرار کنیم ) و من یه نفس عمیق می کشیدم و می گفتم : هرچی شما صلاح می دونید ....

ولی من این پیرمرد رو دوست دارم چون واقعا حوصله اش از اصلاح کردن و دوباره کاری سر نمی ره و هر بار هم کار بهتر از دفعه قبل می شه ....

تو آخرین لحظات کار .. مهندس گفت چه خوب می شد اگه یه کاور شیشه ای رو ماکت می ذاشتیم که گرد و خاک روش نشینه ( با خودم گفتم نخیر انگار این کار تموم نمی شه ) باشه آقای مهندس براتون می سازم ... پلکسی .. کاتر .. چسب .. مگه این کاتر کوفتی پلکسی ها رو می برید ؟ تمام دستم تاول زد بس که کاتر کشیدم ... آخرش کاور حاضر شد ... مهندس یه نگاهی بهش انداخت .. یکم راه رفت بعد عینکش رو گذاشت رو نوک دماغش و سرشو برد نزدیک و گفت : بیا یه کاری بکنیم .. یه کاور دیگه بساز .. با پلکسی قطورتر .. تمیز تر .. محکم تر .. شایدم سفارش بدیم با لیزر برامون دربیارن بهتر باشه ....

من که داشتم از حال می رفتم گفتم آره با لیزر بهتره ... رفتیم پامنار سفارش دادیمو روز بعد من رفتم که کارو بگیرم  ..... روز بعد وقتی کاور حاضر شد از شانس بد من هزینه اش تنها سه هزار تومن از کل پول توی جیب من کمتر شد .... خدایا چطوری ببرمش ... تنها راهی که با سه هزار تومن بفکرم رسید موتور بود ... فکرشو بکنید یه باکس بزرگ شیشه ای با موتور که یه وجب جا واسه نشستن داره .. یارو موتوریه پیشنهاد داد کاور رو بذارم رو سینه ام و به عقب خم بشم ...  خودش هم به حالت ایستاده موتور رو می روند که جا باز بشه.. یک اوضاعی بود مثل نمایش دیوار مرگ پارک ارم (تصویر 1 ) فکرشو بکنید از پامنار به گیشا با  یه باکس شیشه ای رو سینه و به عقب خم شده روی موتور که با هر سرعت گیری یه متر می پره بالا ... به توحید که رسیدیم کمرم داشت می پکید ... داد زدم نگه دار داغون شدم ... گفتم اینجوری نمی شه کمرم داغون شد ... اینجا جناب موتوری پیشنهاد دوم رو مطرح کردن که از اولی راحت تر ولی بسیار مضحک بود طوری که باعث نشاط رانندگان اتوبان چمران در ادامه مسیر شد ... ایندفعه خودم رفتم داخل باکس و از بیرون با دستم نگهش داشتم (تصویر 2 ) و از داخل اون فضای شیشه ای به راننده ها  که یکنفر تو آکواریوم رو می دیدند لبخند می زدم !

وقتی مهندس دسته چکشو در آورد نفس راحتی کشیدم که بالاخره این پروژه تموم شد ... وقتی می خواست چکو بنویسه ازم پرسید مهندس ریاضی اسم کوچیکت چی بود ؟ گفتم بهزاد و تو دلم کلی کیف کردم چون بار اولی بود که کسی مهندس رو نه برای اسکل کردن که بمعنای واقعی درموردم بکار می برد !