روز تحویل
امسال رفتم پیش دوستم علی که ساکن کرجه ... علی عمران می خونه و از اونجا که من تو کارم یه سالن داشتم که سقفش نیاز به خرپا داشت دوست داشتم علی یه سقف حساب شده واسم طراحی کنه که قابل اجرا باشه .... خیلی کار خوبی شد .......روز تحویل خل خل بودم گیج از بی خوابی ... علی بدتر از من ... حرف همو نمی فهمیدیم... فقط می دونستم ساعت 12 باید کارمو تحویل بدم ... فقط به فکر پلات گرفتن بودم و تحویل ساعت 12 و رختخواب ........ 23 بهمن بارون شدیدی می بارید .... سه راه گوهردشت رو آب برداشته بود ... با علی از یه پیاده رو رد می شدیم که باتفاق افتادیم تو یه گودال آب ... نمی دونم چی شد افتادیم خیلی مضحک بود...آب سطح پیاده رو گل الود بود و نمی شد حدس زد اونجا یه گودال عمیقه ... یه لحظه گفتم تموم شد مردیم ...غرق شدیم رفت... ولی چاله کمتر از دو متر عمق داشت ...تا کله تو آب بودیم.... خیس آب شدیم عین موشهای خیابون ولیعصر شدیم ...موبایلم سوخت ... دستم گیر کرد به یه چیز تیزی و برید .... نمی دونم چطور از چاله اومدیم بیرون .... اون صحنه اوج فلاکت بود ... مردم می خندیدن ... خودمونم از فلاکت خودمون خندمون گرفته بود .... اون لحظه فقط به فلش فکر می کردم .... خدارو شکر سالم بود و آب بهش نرسیده بود ...... پلات که گرفتیم با بدبختی اومدم تهران...پولی که به راننده تاکسی دادم خمیر کاغذ بود ...سر تا پا خیس بودم ..بادم می اومد و مثل سگ می لرزیدم ...... ساعت 3 رسیدم دانشگاه و دقیقه نود کارو تحویل دادم ...... خونه که اومدم و کفشمو در آوردم تو کفشم پر کلاغ و کلی اشغال دیگه رفته بود...........
ولی خاطره ای شد .... ای کاش همیشه مساله مهمتری باشه که بخاطرش بشه لحظات داغون رو تحمل کرد....الان که فکرشو می کنم می بینم خیلی موقعیت مزخرفی بود ولی همش خنده ام می گیره ... از گیجی جفتمون که مثل خل و چلا تالاپی افتادیم تو چاله آب ......
بهزاد ر یاضی