وقتی از خودمون خسته می شیم


ممنون استاد محسنی عزیزم بخاطر اخلاق خوبت...بخاطر دفتر کار زیبات...بخاطر خوراکیهای خوشمزه ات که طعم جدیدی می دن و ممنون که امروز بهم روحیه دادی تا باقی روز رو خوب بگذرونم.....

( آقای محسنی یه سفارش دهنده جدیده...کاریکاتورهایی که سفارش می ده با موضوع کتابخانه است...محسنی گرافیسته....آدم فوق العاده ایه.....بزودی در موردش بیشتر می نویسم......)

امروز حالم خوب نبود...یه وقتایی آدم احساس بیهودگی می کنه نمی خوام این حس رو شرح بدم چون مطمئنم همه شما بخصوص خانمها باهاش بخوبی آشنایید.....زندگی یکنواخته...هر روز خودتو بچپونی تو یه تاکسی تنگ و وقتی میای بیرون احساس می کنی تو چرخ گوشت بودی....زندگی یکنواخته چون هیجان نداره..سالمیم و چندتا آدم شریف دور و برمونن... کار می کنیم و پول درمیاریم و درس می خونیم...ولی زندگی هیجان نداره........دوست داشتم یه خبرنگار بودم از اونایی که با رییس جمهورها مصاحبه می کنن و می رن تو جبهه ها اونایی که هرجا تاریخ داره عوض می شه سریع خودشونو می رسونن...دوست داشتم با چتر از هواپیما می پریدم پایین ...قلبم میومد تو حلقم و از شدت هیجان جیغ می کشیدم اونقدر که صدام بگیره....آقای محسنی می گه تو جوونی اول راهی حق داری به آدمهای چهل پنجاه ساله و زندگی های هیجان انگیزشون حسرت بخوری...ولی اونا تلاش کردن...وقت گذاشتن و نتیجشو گرفتن....ماها کم حوصله ایم به برنامه های بلند مدت اطمینان نداریم...........راست می گه....من سفر زیاد می رم تازه از گیلان برگشتم و جمعه دارم می رم ابیانه این دفعه دومه و هفته دیگه هم یه سفر دیگه داریم که هنوز قطعی نیست...ولی دیگه سفر هم نمی تونه کاری کنه...چون فقط یه مسکنه همه چیز چند روز عوض می شه ولی زندگی همینه خوبه اما قابل پیشبینی...چندتا سرعت گیر داره ولی زیاد تو را بالا نمی اندازه فقط کمی تکونت می ده....... آقای محسنی می گه باید ببینی از سفر چی می خوای...باید عشقتو تو زندگی پیدا کنی و از داخل هرچیزی عشقتو بکشی بیرون........راست می گه...من فقط یکمی خسته ام....به چایی خوش عطر و شکلات تلخ خوش طعم و خرمالوهای شیرین آقای محسنی فکر میکنم ( تو حیاط دفتر کارش درخت خرمالو داره )....آقای محسنی می گه هر وقت دلت گرفت یکم قاقالیلی بخر بخور......می خوام فکر کنم ببینم عاشق چه چیزایی هستم تو این زندگی و اینکه می تونم از دل سفر ابیانه بکشمشون بیرون ؟؟


یه قوطی زندگی

 

غذا ها کنسروی شدن...غذای کنسروی چیه ؟ کنسرو قرمه سبزی ..کشک بادمجون..قیمه.... کنسرو یه چیز کوچیک شده است یه چیزی که ارزشش پایین اومده..خفیف شده..ارزشش در اینه که سریع میشه خوردش و راحت حملش کرد.....آدمها کم ارزش شدن..ما آدمهای پنجاه سال پیش نیستیم...اونها لایق کنسرو نبودن ولی ما هستیم...دلمونو خوش کردیم به امتیازاتی که اونها نداشتن و ما داریم ولی فکر نمی کنیم به چه بهایی ما این امتیازارو داریم........

نه کارمون کاره نه ته دلمون همدیگرو دوست داریم...نه ازدواج اون قصه رویاییه...نه کتابامون کتابه...نه زنا زن هستن و نه مردا مرد......نه می دونیم یعنی چی که الهی پیر بشی یا عاقبت به خیر

...تو این شرایط.. فکری که به ذهن یه عده رسیده اینه که همه چیزو بصورت کنسرو دربیارن یا بهتر بگم همه چیزو دوباره برای ما از نو بسازن.....یه چیزی که یکم وقتی داری می خوریش مزه اصل خوشمزشو بده... به درک که در مقایسه با اصلش یه آشغاله...مهم اینه که راحته و دنگ و فنگ نداره......مدتی قبل یکی از بچه ها که تیریپش به این حرفا نمی خورد یه کتاب بهم پیشنهاد کرد درمورد سهروردی و اینکه چقدر این کتاب متحولش کرده...کتابو خریدم چون نویسندشو می شناختم دکترای فلسفه اسلامی داشت یه مصاحبه ازش خونده بودم.........

عجب معجونی بود این کتاب...واقعا اذیت شدم تا تمومش کردم...از اونجا که از کودکی سهروردی اطلاعات دقیقی در دست نیست سهروردی در ایام بچگی در این کتاب مدام می رفت به مکتب و خوب درساشو می خوند و برمی گشت...شبا خواب می دید بال داره...مادرش همش قربون صدقش می رفت و تو بقچه اش نون می گذاشت...سهروردی هم چهل پنجاه صفحه هی می رفت مکتب و بقچه اش رو باز می کرد و نون می خورد و شب خواب می دید................

یه نکته جالب دیگه این بود که سهروردی خیلی از شعر نو خوشش می اومد و عجیب که شعرای سهراب سپهری رو زیر لب زمزمه می کرد (منم باورم نمی شد) شاید نویسنده می خواسته بگه سهروردی هم از جنس ما بوده و اگر الان زنده بود می رفت خانه هنرمندان و سالاد پاستا می خورد.......بگذریم...اینم یه چیزی بود مثل خیلی چیزای دیگه برای اینکه فکر کنیم با ارزش شدیم...نه ما باارزش نشدیم یه چیزای دیگه اومدن در حد ما

..........هفته پیش رفته بودم یه روستای دور افتاده تو شمال...خیلی پرت بود...اونجا اتفاقی یکسری نامه پیدا کردم مال شصت سال پیش...نامه های اهالی روستا بود...موضوع خاصی نداشتن..سلام و احوالپرسی یا درخواست قاطر و برنج و صابون و پارچه....ولی عجب خطی داشتن نامه ها...چه جملاتی بکار برده بودن...چقدر نامه ها بوی محبت می دادن.......الان مردم این روستا سواد ندارن...حتی نمی تونن اسمشونو رو کاغذ بنویسن...بلد نیستن درست حرف بزنن...فکر می کنن تهران یه دهاته یه هوا از دهات اونا بزرگتر و کد خداش احمدی نژاده...می گفتن برگشتین تهران به احمدی نژاد سلام برسونین......ولی خداروشکر دیویدی پلیر داشتن...رو دیواراشون عکس منصور و کاکا زده بودن و بلد بودن بولوتوث بفرسن.........................چرا ؟ الان که راه دارن...برق دارن...اون موقع که اینارو نداشتن....

این از دهاتیش...اینم از ما که خوشحالیم تو شهر زندگی می کنیم (یه عده مون البته روشنفکر تریم و با جناب سهروردی هم آشنا هستیم و ولنتاین مثنوی با جلد خوشگل بهم کادو می دیم)

ما اون آدما نیستیم....هرچی پیش اومده کاری ندارم...خوب چیکار می شه کرد ؟ فکر کنیم چرا اونا اونجوری بودن یا هرچی به اسم زندگی بهمون انداختن بدیم پایین ؟؟

 

....وقتی همه چیزو باد می بره


دوست خواهرم بود و قیافه دلنشینی داشت... مثل خواهرم دندانپزشکی می خواند و مثل همه ما کلی برنامه برای آینده اش داشت...نمایشگاه ششم گروه شیراوژن هم اومد... برامون گل آورد وکلی شرمندمون کرد.......یه بارم که دستجمعی رفتیم توچال اونم اومده بود........

امسال تو ماه رمضون تو راه شمال تصادف کردند....از چهار نفر سرنشین ماشین فقط اون زنده موند....شاید اونایی که رفتن خوش شانس تر بودن.....
وقتی آوردنش تهران تو همون بیمارستانی بستریش کردن که شوهر خواهرم کار می کنه.....چند روز پیش یه عمل سخت دیگه رو گذروند...از همین عمل هایی که نتیجه خاصی ندارن ولی بهتره که انجام بشن....
دیشب از شوهر خواهرم پرسیدم بالاخره چی می شه ؟ گفت ببین بهزاد وقتی یه نفر مهره سوم گردنش بشکنه قطعا کارش تمومه...وقتی یکی مهره چهارم گردنش بشکنه فاصله اش با مرگ فقط یه مهره بوده....فقط یه مهره بوده.............شاید اگر یکی دوتا عمل موفق دیگه داشته باشه بشه ده درصد امیدوار بود...البته نه امیدی که متوقعانه باشه...باید به شرایط ایده آل از نظر پزشکی در این مورد امیدوار بود
_با این حساب دیگه نمی تونه دندانپزشک بشه ... نه ؟
_فعلا باید دعا کنیم که بتونه دست راستشو تکون بده....تنها عضوی که بهش امید هست.....


شرایط ایده آل از نظر پزشکی....


 یه مسایلی تو زندگی یه عده پیش میاد که همه چیزو زیر و رو می کنه.....خیلی چیزا رو ازشون می گیره و خیلی از کارای ساده رو به یه آرزو تبدیل می کنه....برای این آدما چیزی که سخت تره اینه که دنیا براشون صبر نمی کنه...آدما (یکیشون خود من) دلشون براشون میسوزه و از دیدن شرایطشون متاثر می شن.....ولی اونا هم باید به کاراشون برسن...باید به برنامه هاشون فکر کنن..........به تکلیف هفته آینده...به انتخاب واحد ترم دیگه.......

دوستاش دندانپزشک می شن.... بازم کوه می رن....وقتی راه می رن این کار اونقدر ساده است یا وقتی دست راستشونو برای برداشتن و گرفتن  تکون می دن هیچ واقعه خاصی اتفاق نیافتاده که بهش فکر کنن.............................................
نمی دونم چی بگم...حالم گرفته...چقدر ما غر می زنیم از دست این زندگی یکنواخت...در صورتی که همین خودش می تونه یه آرزو باشه...



اخترامونو دزدیدن

 

مدتیه برای مطالب جدید عکس نمی گذارم...شاید جذابیت مطلب کم بشه ولی خوب کمتر وقتمو می گیره....مخصوصا که اینروزا بیشتر از توی دانشگاه وبلاگو بروز می کنم.......


این مطلب درمورد قضیه ایه که مدتی قبل تو استخر اتفاق افتاد...من مدتیه که سه روز در هفته می رم استخر...ورزش مداوم خیلی خوبه...شب آدم سبکتر می خوابه....توی استخر یه آقایی هست که ما معمولا با هم سلا م علیک داریم...فقط در این حد ازش می دونم که هیکل عضلانیش بخاطر بادی بیلدینگ نیست...بلکه سابق واترپولو بازی می کرده و چون تو واترپولو دستا باید مدام بالا باشه سینه و بازوها عضلانی می شن.......مدتی قبل وقتی داشتیم دوش می گرفتیم  آبی که می ریخت زمین باعث می شد سرپوش آبراه بواسطه جریان آب سریع دور خودش بچرخه...مثل یه توربین آبی....من و جناب واترپولو هردومون حواسمون به سرپوش بود که واترپولو خندید و گفت می شه از این روش برق تولید کرد...من گفتم آره درست مثل سدها که با همین روش برق تولید می کنن...واترپولو گفت:مشکل اصلی این استخر هزینه برقشه....لامپ های مخصوص استخر مدام می سوزن و باید تعویض بشن...این خیلی هزینه برداره....من گفتم:چه جالب بود که برق هر قسمت رو از خودش تامین می کردند...مثلا وقتی ما دوش می گرفتیم لامپ های بالای سرمون از حرکت یک توربین آبی روشن می شد....واترپولو گفت : آره یا برق سالن بدنسازی از دستگاههای خودش تامین می شد...از حرکت کسی که روی تردمیل می دوه یا کسی که دوچرخه می زنه....

اون شب از بهروه وری که حاصل فکرمون بود خیلی لذت بردیم و کلی ایده دیگه هم رد و بدل کردیم...اینکه اب استخر و حرکت شناگران می تونه برق استخر رو تامین کنه یا جکوزی و فشار آبش برق خودشو و خلاصه کلی حال کردیم......

دیشب که دوباره واترپولو رو دیدم بهم گفت: آقا اخترامونو دزدیدن.....از رادیو شنیدم که یه مجموعه ورزشی تو ایتالیا برقشو از فعالیت ورزشکاراش تامین می کنه...باور کن با ایده های ما مو نمی زد....

من گفتم اونا فرقشون با ما همینه دیگه...نمی ذارن فکراشون خاک بخورن.....هر فکری که عملی باشه تردیدی نیست که باید تبدیل به واقعیت بشه........................